کیان کوچولو

سیسمونی

توی 8 ماه بارداری بودم که با خاله مهناز و بابای رفتیم تهران برای خرید سیسمونیت که اوردیمشون خونه شب که برگشتیم زنجان دیر وقت بود که فردا شب مامانی و بابا جون و خاله مهناز و فریده  اومدن خونمون و وسایلاتو نگاه کردن و فریبا هم که تو شیراز بود از طریق oovoo می دید ...
29 شهريور 1393

به دنیا خوش اومدی کیان کوچولو

حس و حال عجیبی ست ، حس مادر شدن،حس پدر شدن،حس زیبای مالکیت .حس انتظار و در نهایت شکر گذاری به درگاه خدا برای بودنت ، برای وجود نازنینت در کنارمان کیان عزیزم ! مامان قربونت بره خواستم خلاصه ای از زندگیت رو برات با تصویر بعنوان یادگاری بزارم که وقتی تونستی بخونی اینا رو دیدی یا خوندی بدونی که چقدر برای ما عزیز بودی و هستی . عزیزم روزی که بدنیا میخواستی بیای زمستون بود و برف زیادی داشت میومد و تو فکر میکنم یکم عجله کردی برا بدنیا اومدنت جمعه ما مهمون داشتیم و عمه رقیه و هادی و مهرداد خونه ما بودن و من حسابی کار خونه انجام داده بودم و از اون جایی که درس میخوندم شنبه یعنی 23 اذر ماه 92 رو مرخصی گرفته بودم که برم دانشگاه ولی از قراره معلو...
29 شهريور 1393
1